1ـ بست بالا: اسلام نوجوانی
نقل «یحییبن اَکثَم (قاضی)»: (ادامة استدلال مأمون در رد نظر دانشمندان)... نخستین پرسشم این است: در آغاز پیامبری رسول خدا(ص)، بهترین عملی که میتوانست از کسی سر بزند، چه بود؟»... یکی از پیران دانشمند، گفت: «مسلمانشدن، زودتر از دیگران... زیرا خداوند در قرآن (آیة ده و یازده سورة «واقعه») چنین فرموده»... مأمون، پیروزمندانه، گفت: «بگویید ببینم آیا کسی از علی(ع) زودتر مسلمان شده است؟»... مردان، سکوت کردند. یکی از آنان که موهای سپیدش تا شانههایش آمده بودند، گفت: «سخن درستی گفتی... اما علی هنوز به سن بلوغ نرسیده بوده که مسلمان شده... و ایمانش در حساب نمیآید... اما این، در سن پیری و درکش مسلمان شده... بین این دو ایمان، تفاوت بسیاری است»... (ناتمام)»./ از ترجمة جلد «دوازدهم» کتاب شریف «بحارالانوار»/ ترجمة موسی خسروی/ چاپ 1377/ صفحة 180 با تلخیص و بازنویسی.
2ـ سقاخانه: سفرنامة یه عمر (243)
صدای بلند «عطسة» مرد چاق در سرسرای «جشن ازدواج» پیچید و بعضیها خندهشون گرفت. مردی که بین مرد چاق و «داییجان» نشسته بود، گفت: «عافیت باشه!»... مردی که روبهروی مرد چاق نشسته بود و در هیاهوی «کفزدنهای جشن»، مشغول خوردن میوه بود، حرفش رو دربارة پسرش ادامه داد: «حالا هم که برای تحصیل رفته به خارج، نگرانشم... نگران دین، فکر... عقیده... سلامتیش... اخلاق و رفتارش... خلاصه نگران کل عمرشم»... داییجان لبخندی زد و گفت: «کل عمرش عافیت باشه»./ برگرفته از ترجمة جلد «اول» کتاب شریف «عیون اخبارالرضا(ع)»/ ترجمة علیاکبر غفاری و حمیدرضا مستفید/ چاپ 1380/ صفحة 676 ـ «سعدبن سعد»، نقل کرده است که: در طواف کعبه کنار امامرضا(ع) بودم... مقابل «رُکنِ یَمانی» که رسیدیم، ایستاد و این دعا را فرمود: «ای خدای من!... ای عافیتساز و عافیتآفرین!... ای که روزی عافیت، از توست!... ای که نعمت عافیت را تو به بندگانت میبخشی!... (ناتمام)». ـ با تلخیص.
3ـ پنجرة پولاد (120): آقاعلی عشرتی فروشانی اصفهانی (شاعر و مُتِخَلِّص به «عشرتی») ـ مدفون در شهر مشهد
ریشهش در اصفهان بود اما از وقتی نشستم به پَرِ «شال کمرش»، یادمه که سرگردون بود... حتی مدتی رو در «هند» گذروندیم... اختیارش دست خودش نبود، هرجا معلمش «آقامحمدِ پیشکشنویس» میرفت، میرفت!... کارشون این بود که برای «شاه صفوی»، فهرست هدیههای «نوروز»ی این و اون رو مینوشتن... همة این نوشتنها هم کار من بود... بخت خوشم بود که «نوشتن» سهمم شده بود... بعضی قلمها سال تا سال، میافتن یه گوشه... یا اگه شانس بیارن، بذارنشون روی تاقچه برای زینت خونه... اما کار من، «نوشتن» بود... تا این که «آقاعلی» برگشت به «مشهد» و «محمدجان قدسی» رو دید و پابند اخلاق استادیش شد. اواخر عمرش، بیخ گوشم میخوند که: «غم ـ از هر سو ـ رهگذرم میبندد / هر دَم، زخمی بر جگرم میبندد / کِی رُخصتِ پرواز گلستان دَهَدَم... / آن طفل که ـ در قفس ـ پَرَم میبندد؟! (سرودة مرحوم «عشرتی») ـ درگذشتة قرن دهم خورشیدی. / برگرفته از صفحة 123 در جلد «دوم» کتاب «مشاهیر مدفون در حرم رضوی» / اثر گروهی/ چاپ 1387/ بنیاد پژوهشهای آستان قدس رضوی.
4ـ بهشت «ثامنالائمه(ع)»: زیارت (186)
وقتی گلستان «حَمْد»... سرشار از صدای خوشآواهای «تسبیح تو»ست... که بر شاخههای «سلوک» نشستهاند... سکوت گنجشکی مانند من، سزاوارتر است. / در دعای پس از زیارتنامة «امامرضا(ع)» گفته شده است: «خدای من!... ناتوانم در شکرت... این کار، سزاوار شاکران و ستایشگران شایستة توست... (ناتمام)» ـ دریافت، تلخیص و بازنویسی از کتاب شریف «مَفاتیحالجَنان»، چاپ اول (بیتاریخ) از شرکت «اسوه». صفحة 830.
5ـ بست پایین: مثنویهای شِفا (10)
شِفای همسر مرد گرگانی / شب جمعه بیست و هشتم فروردین 1314 (17)/ (بازگشت ناامیدانه سید)
شاهد اهل خانه (جز «سکوت») نبود / خواب آمد به چشم خانه، فرود
نیمهشب، همسرش صدایش کرد / دید خوابیده و ... رهایش کرد
تا... سحر، با «اذان» خود، در زد / مرغ خواب از نگاه او پر زد
دید در خانه، چای آمادهست / لطف حق، همسرش شِفا دادهست
پر شد از حیرت و شَعَف، با هم / چشمها پُر شدند از شبنم ... (ناتمام)./ از کتاب «کرامات رضویه»، نوشتة حاجشیخ علیاکبر مُرَوِّج / نشر جعفری / چاپ سوم: 1363/ صفحة 188.
نظر شما